بوی گندم زارها .
یا که عطر خوب نان تازه.
اصلا تو بگو بوی آغوش مادر یا نرمی سجاده اش.
هر چه توصیف کنم، حس خوب عاشقی ام با تو نیست.
تو هر چه هستی باش، ولی.
فقط و فقط عشقِ من باش.
مالِ من باش.
(برای خواندن مطالبی با موضوعاتی گوناگون؛ میتونین به سایت شخصی من" وب سایت شخصی پوریا قلی پور"
سر بزنین.مرسی ازبودنتون.)
قصه از دل شروع شد.
قصه لرزیدن اش را می گویم. لرزیدنی که میبرد از گلو، نفس را.
تا که آمد ندانستم چیست حس خوب بودن بود.
مثل آب برای ماهی، یا هوا برای آدم
انگار باید باشد، تا باشم.
آنجا بود که دانستم " عشقی" که مادربزرگم می گفت چیست!!!
حالا سر تا پا عشقم، شورم، شایدم شعورم.
هر چه دارم برای اوست اما، او را ندارم.
جالب نیست؟ عشق همه چیز را به تو میدهد اما، هیچ نداری. هیچ.
جز دلتنگی.
هیچ وقت مثه الآن از رسیدن تولدم خوشحال نبودم
هیچ وقت این قدر بی تفاوت نبود این روزا برام
مگه میشه اردیبهشتی باشی و اردیبهشت حالت رو خوب نکنه
قدر کسی که عاشقتون میشه رو بدونین.شاید دیگه حسش نکنین.
من باید تمرین کنم دل کندن رو.چون نمیخواد منووو
تمام سعی مو کردم اونم منو دوست داشته باشه ولی نشد.
نشد.
براش آرزوی خوشبختی میکنم
و تمام
شاید برای زنده بودن هم، تمام
فردا تولدمه
تنها تر از همیشه
واقعا عشق چیست؟! کسی هست معنا کند عشق را برایم؟
روزها به فکر او از خواب برخواستم. شبها با خیال او خوابیدم
هزار بار مثل بلوری از جنس شیشه، بر روی زمین سنگی شکستم، خُرد شدم.
هزار بار از آتش نگاهش سوختم اما، ابراهیم نبودم که گلستان شوم.
هزار بار میان اقیانوس اشک هایم غرق شدم ولی عصای موسی ایی نداشتم.
آری، چه بد حالیست این که مجنون باشی و حتی یکبار نبیند تو را و احساست نکند.
این بی اعتنایی، هزار بار از بی وفایی بدتر است.
راستی یادم رفت! این عشق نیست؟؟؟
نمی دانم؛ شاید نیست.
ولی، هر چه هست هنوز اشکهایم جاریست.
درباره این سایت